امشب هم مثل خیلی از شبا زمزمه هایی میشنوم!بازهم توی این اتاق در خیالم زمزمه وار با تو حرف میزنم.هنوز بیداری؟ خوابت که نبرده احیانا! نکنه در خمیدگی پرپیچ بازوانت کز کرده باشی و بیداری از یادت رفته باشه پدرم؟!
شاید تو هم مثل من گلبرگ چشمات رو بسته ای و افتاده ای به رویا بافی! راستی، مگر رویایی هم برات یا برامون مونده؟...نه! نگران من نباش! من بیدار ِ بیدارم، انگار! بیداریم اونقدر عمیقه که باورت نمی شه.نترس امشب شب درازه و فشار قلب من هر لحظه بیشتر میشه!
نمی دونم، شاید همین اشک و آه روزانه رو به هم دوختم و لحافش کردم و کشیدم روی جنازه رو به احتضارم!ناراحت نشو نمی خوام حرفای نا امیدانه بزنم.امشب تو هم که بیداری، دیگه بهتر از این نمی شه! هر دومون می شینیم و برای هزارمین بار خاطرات رو مرور میکنیم و آی گریه می کنیم! آی گریه می کنیم!
راستی، این روز پدر هم که تموم بشه درست 8 امین روز پدریه که با چشمانی بسته و البته تر با تو حرف میزنم  از تو چه پنهان،گاه گداری،حسود هم میشم و دلم برای هدیه خریدن تنگ می شه .. .

 یادت هست؟آخرین روز پدر رو به یاد داری؟!شمال بودیم!نمک آبرود،چقدر اونجا رو دوست داشتی!همه بودن...مریم بود خاله اینا بودن تولد صبا هم همون شبا بود یادت هست؟!به خاطر مراعات حال تو ازینکه شام و ببریم بیرون منصرف شدیم ولی تو همیشه پایه بودی و گفتی نه بریم!آخرین شامی که همه باهم بیرون بودیم یادت هست؟تی شرتی که تنت بود به یاد داری؟آخرین هدیه روز پدری بود که مریم برات گرفته بود و تو فرصت نکردی به جز یکی دوبار ازش استفاده کنی!!یادت هست موقع غذا خوردن چه طور عرق میکری؟!یادت هست هوا گرم بود ولی تو میلرزدی؟!امروز که عکسهای اون شبو میبینم میگم چه طور نفهمیدم روزهای آخر رو سپری میکنی!؟چه طور نفهمیدم آخرین روز پدریست که هستی؟!ولی خودت میدونستی!یادته خونه ی خاله گفتی دیگه رفتنیم و آخرین باریه که اینجا میام  و باقلا قاتوق خوشمزت رو میخورم! و ما همه تورو مواخذه میکردیم که اینطور حرف نزن! بعضي‌ شبا در چهرت اندوه اضطراب‌‌آميزي رو کشف مي‌کردم... وقتي در تنهايي به جايي نامعلوم خيره مي‌شدی. حدس مي‌زدم در حال تفکر به مرگ هستی ولی نمی خواستم بپذیرم. تو به خاطر ما پیر شده بودی و خودت رو در آستانه‌ ی مرگ مي‌ديدی و اون شب هم گفتی :من از ميان اين جمع رفتني‌ام!

یادت هست روز آخری که خونه بودی؟!همون خونه ایی که الان با کلی خاطرش قراره تخریب بشه مثل همه ی خونه های امروز بشه آپارتمان! یادت هست وقتی تو بالکن بودی و با مامان میخواستی بری بیمارستان بهم گفتی شاید دیگه برنگشتم؟!! من بغض کرده بودم ولی خودمو جمع جور کردم و مثل همیشه گفتم خدا نکنه این چه حرفیه!وقتی رفتی بغضم ترکید اما اصلا دلم نمی خواست به این فکر کنم که شاید تو راست بگی!یادت هست روزایی که میومدم ملاقاتت و تو از درس و مدرسه ازم می پرسیدی؟!یادت هست روزی که حالت بد شد و رفتی تو کما و من مجبور بودم به مریم زنگ بزنم و بلد نبودم چه طور باید این خبر بد رو بدم!؟ اون آی سی یو لعنتی رو یادت هست؟!اون پرستارای لعنتی تر و چی؟!که وقتی از باز کردن چشمات خوشحال میشدیم بی رحمانه میگفتن غیر ارادیه و خوشحال نشین!دلم میخواست برای این حرفشون خفشون میکردم!اون از خدا بیخبری و که باعث شد زمین بخوری و بهانه ایی بشه برای کما رفتنت چی یادت هست؟!روزی که بهوش اومدی و یادته؟!یادته صدام کردی؟!آخرین بوسه رو چی یادته؟!وای وای وای که چقدر اون بوسه برام شیرین بود!سرمو آوردم دم دهنت که پر از لوله های دستگاه تنفس بود که بتونم بشنوم چی میگی و تو یکباره منو بوسیدی!!!!دلم میخواست هرگز صورتمو نمیشستم تا جای آخرین بوست تا ابد روی گونم بمونه!آخرین باری که اومدیم پشت در آی سی یو و با نبودن اسم تو پشت شیشه مامان از حال رفت و یادت هست؟!میبینی پدر من چه قدر این آخرین ها زیادن!راستی آخرین سنگ لحد رو چه طور؟!اونو یادته؟!خوب یادمه چهره ی زیبا و آروم تو ته اون قبر عمیق به ما لبخند میزد و اشک هایی که برای ما آخرین نبود بلکه تازه شروع شده بود...

هنوز چشمات بازه پدرم؟ چشم های من چطور؟ هنوز بیداریم نه؟راستی خاک که روت می ریختن چشمات بسته بود ولی با چشم دلت فرصت کردی چشمام رو ببینی؟ دید زدی از لای تار و پود کتانی کفن که بوسه می زد بر لبات؟! کجا رو نگاه می کردی؟ طرح مژه هام چطور، یادت هست؟!یادت هست انحنای گوشه چشمام که در دریای اشک غرق بود چه شکلی بود؟امشب هم همون شکلیه...درست همون شکل.

بسه دیگه! چقدر این خاطرات رو مرور میکنیم؟ حیف چشم هامون نیست که این یه شب باهم بودن این طور خیس بشه!؟  بذار این خاطرات مثل همیشه در گوشه ی قلبم بمونه و  امسال هم مثل همیشه روز پدر رو خودم و خودت جشن بگیریم...راستی امشب هم رامین اینجا بود هم بابک بنده خداها چقدر سعی کردن این سال ها جای تورو برام پر کنن.دستشون درد نکنه ولی هیچکس مثل تو نمی شه. امشب رامین یه خاطره ازت تعریف کرد که مثل همه ی خاطره ها گواه مهربونیات بود...

هنوز هم بیداری؟ تا خوابت نبرده برات از درد یه دختر بی پدر دیگه هم بگم که باباش مثل تو گل بود دو سالی هست که اون هم مثل منه!میشناسیش!آره درست فهمیدی!همونی که جسم باباش از آسمون به زمین پرتاب شد و پودر شد و روحش به اوج آسمونا پرواز کرد!دو سالیه که روز پدر علاوه به تو به اونا هم فکر میکنم خب بلاخره میفهممش دیگه!و چقدر این فهمیدن عذاب آوره!کاش نمی فهمیدم!کاش غم نبود!کاش داغ هرچی میگذشت سرد تر میشد اما هرچی بیشتر میگذره داغتر میشه!اینو هیچ کس جز کسی که داغ دیده نمی فهمه!حالم بهم میخوره ازاین ابراز فهمیدن هایی که تظاهریه!برای همین میگم که حال پریسا رو توی این دو سال خوب میفهمم.

بسه دیگه!می دونم خوابت میاد! چشمات هنوز یاد نگرفتن چطور دورغ بگن. رفتی ،به بقیه آدمای زیر خاک هم سلام برسون٬به پدر هایی که امشب دختر هاشون و پسرهاشون در غم نبودنشون سوختن سلام برسون ،به خدا هم سلام برسون و بگو این قدر سربه سر این ته تغاریت نزاره!اصلا میدونی چیه براش همونیو که همیشه برام میخوندی بخون!یادته؟!"دخترِ من دختره از همه خوشگلتره!"راستی یه وقت آخرشو مثل وقتایی که میخواستی سربه سرم بزاری عوض نکنیا!جلوی خدا هوامو دوبرابر داشته باش!بزار خدا یادش بیاد من دختر چه مرد مهربونی هستم.
برو دیگه پدرم! میدونم خسته ای. کمی دراز کشیده، چرتی بزن.میدونم خوابت سبکه برای همین سعی میکنم بی صدا تر گریه کنم که راحت بخوابی...

-  جایت خالی ست.خیلی... !

- - سخته گوش شنوای دختری بشی که از چند روز قبل راجع به نگرانیش برای انتخاب بهترین هدیه برای پدرش با تو حرف بزنه!وبعد از انتخاب، با آب و تاب از انتخابش برات بگه؛وبعد از حس خودش  و ذوق کردن باباش برای دیدن این انتخاب برات تعریف کنه و تو تمام این لحظات با یه لبخند سعی کنی بغضتو مخفی کنی و توی دلت آرزو کنی کاش هرگز تو رو و حال الانتو درک نکنه و هرسال برای روز پدر همین طور شاد باشه...